ماجرای تجربه نزدیک به مرگ میلاد دولت آبادی در زندگی پس از زندگی

میلاد دولت آبادی یکی از مهمانان برنامه زندگی پس از زندگی شبکه چهارم سیما می‌باشد. وی در برنامه تاریخ ۲۰ فروردین ۱۴۰۱ مصادف با هفتم ماه مبارک رمضان شرحی از وقایع تجربه مرگ را به بینندگان ارائه خواهد کرد.

فصل سوم برنامه «زندگی پس از زندگی»، ماه رمضان ۱۴۰۱ روی آنتن شبکه چهار سیما رفته است. هر فصل از این برنامه در ۳۳ قسمت ۹۰ دقیقه‌ای به تهیه‌کنندگی و اجرای عباس موزون در گروه ادب و هنر شبکه چهار سیما تولید شده است.

تاکنون دو فصل از «زندگی پس از زندگی» در سال‌های ۱۳۹۹ و ۱۴۰۰ در ایام ماه مبارک پیش از افطار پخش شده است.

«زندگی پس از زندگی» برنامه‌ای گفتگو محور از شبکه چهارسیماست که روایت‌گر بیان تجربیات مرگ موقت افرادی است که در شرایط مرگ کلینیکی و یا خروج موقت روح از جسم قرار گرفته‌اند. در این برنامه با تجربه‌گران مرگ موقت از نقاط مختلف کشور طی ۴ سال پژوهش، گفتگو و مصاحبه حضوری انجام شده است.

 

بیوگرافی میلاد دولت آبادی :

نامش میلاد دولت آبادی است. صادره از کرمان و هم اکنون اهل یزد می باشد. تحصیلات وی مهندسی مکانیک گرایش ساخت و تولید است.

ماجرای تجربه نزدیک به مرگ میلاد دولت آبادی در زندگی پس از زندگی

شرح ماوقع تجربه مرگ میلاد دولت آبادی:

رفته بود میدان آزادی و در راه برگشت با موتور سه راه هوانیروز این اتفاق افتاد. با سرعت ۱۴۰ با موتور می‌رفت که پژوی تاکسی به موتور او میزند. و سرعت موتور کم شد و موتور تک چرخ می خود و به جوی آب می خورد و موتور روی سر میلاد فرود آمد .

حتی بعد از اینکه بالای سر جسم بود. برای وی شگفت انگیز نبود . صورت جسم او رو به جوی آب بوده ولی وی بالای سر پیکر بی جان ایستاده بود. راننده پژو تاکسی آمده بود بالای سر راننده موتور. همان لحظه فرار می کنند ولی رهگذران به پلیس ماوقع را تعریف می کنند و می گویند راننده تاکسی فرار کرده است.
روح میلاد در آمبولانس به صورت ایستاده بود . وی در آن لحظه مشاهده می کند که راننده آمبولانس به پیکر و بدن او سرم وصل می کند. روح میلاد دوباره در تخت بیمارستان اورژانس بیمارستان باهنر کرمان می بیند که تصادفی ها را آنجا می برد .

پدر خانم وی که نامش مرحوم عباس شهابی بود که ایشان آمد . روح میلاد گفت عباس اومدی . آره بیا . من خسته هستم . بعد اومد جلو که از پرستار پرسید از کدومه؟ میلاد کجا این کجا. ولی میلاد مدام صدایش می زند : عباس . عباس … عباس…
ولی میلاد متوجه نشده که جسم وی بوده هست ولی او هیچ چیز نمی داند که روح هست یا جسم .
خانمش نگران از اینکه میلاد به خانه نیامده است . از پلیس و بیمارستان و اورژانس استعلام می گرفتند و خبری پیدا نمی کنند. پدر خانم وی می بیند که دخترش مضطرب بوده احتمال می داده که میلاد در بیمارستان باهنر می باشد. همان شب دوباره به بیمارستان می رود . خانم میلاد می گوید که بگذارید من هم بیاییم. خواهر زن وی می گید که همراهش بیاید و قبول می کنند.
تخت بیمارستان میلاد را می بینند ولی هنوز شک می کنند که وی هست . میلاد از تخت پیاده می شود و به صورت خواهرزنش می زند که ولی چون روح است از صورت او رد می شود .

خواهرزن و پدرش از بیمارستان رفتند. و میلاد دوباره به تخت می رود و چشمانش را می بنند که ناگهان چشمش را باز می کند که دریچه ای روشن می بیند که ناگهان یک مردی را می بیند که به همراه دو خانم به طرف وی می آید. برای میلاد این اتفاق عجیب نبود . به خاطر اینکه در بیمارستان خانم ها به همراه آقایان رفت و آمد می کردند . این دو خانم را فکر می کرد که جایی یک کاری برای این دو کرده است ولی یادش نمیاد چه کاری. آن ها به میلاد گفتند می خوای بری بیرون یک دوری بزنیم . و میلاد قبول می کند.

رفتند به میدان آزادی ابتدای خیابان جمهوری که تاکسی ها آنجا بودند . ناگهان راننده تاکسی که با وی تصادف کرده بود را آنجا دید. و ماشینش را کله چراغ شکسته بود و کاپوت و گلگیر صدمه دیده بود . یعنی آثار تصادف روی ماشین را مشاهده می کند.
با آن سه نفر رفتند که خانه آن راننده تاکسی را نشان بدهد. دوباره همان لحظه تاکسی را جلوی در خانه می بینند.

رفتند داخل اتاق، به عقب یا جلو رفتن را یادش نمیاد . دوباره روی تخت می خوابد و از خانمش خداحافظی می کند . وقتی می خوابد و چشمانش را باز می کند ناگهان می بیند که در صحرایی که صاف و مسطح یکدست می بیند که همه آن ها را بوته های خاردار یک دست فراگرفته است و خورشید و نور را در آنجا نمی بیند و هوا گرگ و میش و خاکستری بود. سطح دیدش خیلی فراتر و عمیق بود. مثلا از ایران می تواند آفریقای جنوبی را ببیند. همه چیز برای وی گسترده بود. خیلی راه رفت . و دنبال کسی می گشت که بپرسید اینجا کجاست ؟ من چه می کنم اینجا؟
یک درخت خشکیده را می بیند و برگی نداشت . خوشحال از اینکه این درخت را می بیند . نزدیک که می شود ناگهان آدم هایی را در کنار این درخت می بیند. باز هم برایش عجیب نبود.
رفت و رفت و رفت . یک مبل مشکی زیر این درخت می بیند. بعد ها فهمیده که این آدم ها ، فرشته مجازات می باشد.
میلاد در جوانی ، شیطنت های خودش را داشت . مثلا نمازش را سبک می شمارد. با دوستانش فحش های …. می گفت. در آن درخت ، آدم ها گفتند که دهن این بو می دهد به خاطر اینکه نمازش را یک خط درمیان می خواند یا نمی خواند. میلاد با خودش می گوید که سیر و پیاز نخورده که دهنش بود بدهد!!!
میلاد خسته روی مبل می نشیند . و دو نفر را می بیند که یک چیزی شبیه میلگرد به طول شش متر در آتش سرخ شده که به پهلوی میلاد می کنند. آروم آروم آن میلگردها به بدنشان می رفت . که از آن طرف بدن بیرون بیاد. همینطور سیخ ها ادامه داشت…

میلاد فقط می سوخت. تصورش خیلی سخت است. ولی میلاد نه می مرد و نه راحتی داشت. هیچ کاری نمی توانست بکنه حتی التماس این دو نفر. حتی نمی توانست فریاد بزند . فقط درد می کشد و می سوخت و رو به آسمان فریاد می زد خداااااااا.و این دو نفر هم به کارشان ادامه می دادند. اینقدر که این کار ادامه پیدا کرد که انرژی میلاد تحلیل رفته و کم و کم شد…
چشمان را بست و دوباره باز کرد و دید آن محیط نیست و در یک محیط سفید رنگی قرار گرفته است . راهرویی می دیده که اتاق های منظمی دارد . یک در اتاق توجه میلاد را جلب کرد. و رفت داخل اتاق را دید. یک آدم قدکوتاه با محاسن ریش و جذاب را پشت میز یک نیم هلال دید. اینقدر این مرد برای میلاد جذاب بود که فقط به او خیره بود… که ناگهان آن مرد گفت میلاد دولت آبادی برو بیرون . تو خطا کاری . تو گناهکاری برو بیرون ….
میلاد گفت چی میگی من خطاکار نیستم . آن مرد تمام خطاهای میلاد را گزارش داد . مثلا می گفت شما در تاریخ فلان . ساعت فلان . فلان مکان جغرافیایی را چرا یک فرد را زدی؟

میلاد می گوید که من در دوران جوانی دنبال دعوا و بحث و جدل می گشته. یعنی تو کوچه و خیابان که دو نفر بحث می کنند ، خود را به آن دو نفر می رساند که بدون هیچ علت و دلیلی، وارد بحث آن دو نفر می شد. مثلا اگر یک آدم گنده و بزرگ دارد یک آدم مظلوم و کوچک را می زد، میلاد آن بزرگ و قوی تر را میزد و طرفدار آدم مظلوم بود. پیش خودش احساس غرور و شادی می کرد که دارد ثواب می کند ولی زهی خیال باطل بدون اینکه علت دعوا را بپرسد.
میلاد در آن محیط یک دیوار بزرگی می دید که مثل پرده سینما تمام فیلم های زندگی میلاد را پخش می کند. از همه جهات و جوانب فیلم پخش می شد. برای میلاد سوال بود که چگونه دوربین تمام لحظات زندگی میلاد را ضبط کرده است؟ از تمام اجزای بدن میلاد تصویربرداری شده بود . همه ذرات در آن ماوقع در فیلم بود. انگار دنیا یک آینه است.

ما در آینه با چشم می بینیم ولی ضبط نمی شه . ولی ما اشیای پنهان را نمی بینیم ولی در حال ضبط است. ما هم در آینه ضبط می شویم. در آن محیط که میلاد دیده بود هیچ دروغی وجود ندارد چون همه چیز پخش می شود و شهادت می دهند. کاملا حقیقت بیان و نمایش داده می شد.
در محله میلاد. یک سری بچه های افغانستان انجا زندگی می کردند و با بچه های ایرانی خوب بودند. میلاد با خانمش سوار واحد اتوبوس می شوند. یک ردیف سوار آقایان، یک نفر افغانستانی به میلاد توجه می کند . میلاد رفت جلوی مرد افغانستانی و او را کتک زد. میلاد با تشر می گوید که چرا من را نگاه می کنی . نگین انگشتر به صورت این مرد افغانستانی می خورد. در آن محیط برزخی . نگین انگشتری مثل لنز شهادت می دهد که وی او را کتک می زند.
دوباره در یک اتفاق دیگر میلاد در یک اتوبوس واحد می رفته و دوباره یک مرد افغانستانی را دیده است و با نگاه خشمناک آن مرد افغانستانی را ترسانده بود. این صحنه ها را در پرده سینما می دید.
هر چه را که خدا آفریده است آن شعور دارد و همه در حال سجده خداوند است.